عشق را وقتي احساس کردم که ديدم : يک کودک آبنبات خودش را در آب شور دريا مي زد و مي خواست آن را شيرين کند
ديدي تا حالا اگر کسي رو دوست داشته باشي دلت نمياد اذيتش کني؟ دلت نمياد شيشه دلش رو با سنگ زخم زبون بشکني؟ دلت نمياد ازش پيش خدا شکايت کني حتي اگر بره و همه چيزو با خودش ببره... حتي اگر از اون فقط هاي هاي گريه ي شبانت بمونه و عطر اخرين نگاهش... حتي اگر بعد از رفتنش پيچک دلت به شاخه نازک تنهايي تکيه کنه ديدي؟هر گوشه و کنار شهر هر وقت کسي از کنارت رد ميشه که بوي عطرش رو ميده چه حالي ميشي؟ بر ميگردي و به اون رهگذر نگاه ميکني تا مطمئن بشي خودش نبوده
در كنار وسعتي انبوه از دل ها تنها مانده ام من تنهاي تنها ندانم كي چنين ظلمي به خود كردم چرا بايد شود تنها دل رسوا؟
خدايا آبروي من را به توانگري نگه دار و شخصيت من را با تنگدستي از بين مبر تا مبادا از روزي خواران تو روزي بخواهم و از آفريده هاي بد کردار طلب مهرباني کنم
تو کیستی ، که من اینگونه ، بی تو بی تابم ؟ شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم تو چیستی ، که من از موج هر تبسم تو بسان قایق ، سر گشته ، روی گردابم تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه تو دور دست امیدی و پای من خسته است همه وجود تو مهر است و جان من محروم چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
آري خداوند عشق را در قلب انسان به وديعه نهاد تا دوست بدارد تا بهانه اي باشد براي محبت براي جان دادن براي يکي شدن براي... آري عشق را بهانه اي براي مقاصد پوچ و عبث خويش قرار ندههيم که عشق را سازگاري با ريا نيست پس عشق را به زنجير مکشيم
زمان خيلي كند است براي كساني كه انتظار ميكشند. خيلي سريع براي كساني كه ميترسند. خيلي طولاني براي كساني كه اندوهگيناند. خيلي كوتاه براي كساني كه شاداند. ولي براي كساني كه عاشقاند زمان جاودانگي دارد
گفتم: تو عاشق نبودي و نيستي........ گفتم:عشق يک ماجراست ، ماجرايي که بايد آن را بسازي.... گفتم:عشق درد است ... گفتم:عشق رفتن است عبور است ، نبودن است... گفتم: عشق تضاد است.... گفتم:عشق جستجوست ، نرسيدن است...... نداشتن و بخشيدن است.... گفتم:عشق آغاز است , دير است و سخت است.... گفتم:عشق زندگيست ولي از يه نوع ديگه
بيا تا برات بگم آسمون سياه شده ديگه هر پنجره اي به ديواري وا شده بيا تا برات بگم گل تو گلدون خشكيده دست سردم تا حالا دست گرمي نديده
مدت ها بود دنبال فرصت زندگیم می گشتم اما پیداش نمی کردم.پیش خودم گفتم شاید فرصت زندگی من ،در آینده های دور قرار گرفته و باید منتظر بمونم تا از راه برسه.از خودم پرسیدم آدما فرصت زندگیشونو تو چی میبینن؟
تعداد صفحات : 31