loading...
عاشقانه ها

arman بازدید : 40 چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:


چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

اما افسوس که هیچ کس نبود ...

همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...

آری با تو هستم ...!

با تویی که از کنارم گذشتی...

و حتی یک بار هم نپرسیدی،

چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مرا در تابوت سیاهی بگذارید که همه بدانند که هر چه سیاهی بود کشیدم ، دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا همه بدانند چیزی با خود از دنیا نبردم ، زبانم را از دهانم در آورید و با تیغ زخمش کنید که همه بدانند با زخم زبان از دنیا رفته ام ، چشمانم را باز بگذارید که همه بدانند چشم انتظار کسی بودم ، قفسی با مرغ عشق بر سر قبرم بگذارید که همه بدانند مجنونی اسیر بودم ودر آخر تکه یخ برسر قبرم بگذارید تا در هنگام طلوع خورشید به جای عشقم برایم اشک بریزد .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 302
  • کل نظرات : 77
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 31
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 225
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 324
  • بازدید ماه : 689
  • بازدید سال : 1,723
  • بازدید کلی : 19,098
  • کدهای اختصاصی
    Online User